کاربر:کپلر - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

المُلکُ یَبقیٰ مَعَ الکُفر، ولایَبقیٰ مَعَ الظُلم

نه مرگ آن‌قدر تلخ است، نه زندگی آن‌قدر شیرین، که انسان برای این دو شرفش را بدهد.» - فریدون فرخزاد

نترس از گولهٔ دشمن گلِ لادن
که پوستِ شیر پوستِ سرزمینِ من
اجاقِ گرمِ سرمای شب سنگر
دلیلِ تا سپیده رفتن و رفتن بشنوید

لا اَحُولُ عَنْها وَلا اَزُولُ اَبَداً دعای عهد

– تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشک من تو را به درود خواهد گفت. نگاهت تلخ و افسرده‌ست. دلت را خار خار ناامیدی سخت آزرده‌ست. غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده‌ست. تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دستِ تهی با آن همه توفان بنیاد کن درافتادی. تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است. تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان‌ست. تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی‌رحمِ بی‌باران، تو را این خشکسالی‌های پی در پی، تو را از نیمه ره برگشتنِ یاران، تو را تزویرِ غمخواران ز پا افکند. تو را هنگامهٔ شومِ شغالان، بانگِ بی‌تعطیلِ زاغان در ستوه آورد. تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش، که از آن سوی گندم‌زار، طلوعِ با شکوهش خوش‌تر از صد تاجِ خورشید است، تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت، تو با آن چهرهٔ افروخته از آتشِ غیرت که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است، تو با چشمانِ غم‌باری که روزی چشمهٔ جوشانِ شادی بود و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده‌ست خواهی رفت؛ و اشک من تو را به درود خواهد گفت.

من اینجا ریشه در خاکم. من اینجا عاشقِ این خاک، اگر آلوده یا پاکم. من اینجا تا نفس باقی‌ست می‌مانم. من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم. امیدِ روشنایی گر چه در این تیرگی‌ها نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم. من اینجا روزی آخر از دلِ این خاک، با دستِ تهی گل برمی‌افشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغِ کوه، چون خورشید، سرودِ فتح می‌خوانم؛ و می‌دانم تو روزی باز خواهی گشت. فریدون مشیری

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذرنگی، بوی تندِ ماهی دودی وسطِ سفرهٔ نو، بوی یاسِ جانمازِ ترمهٔ مادربزرگ، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم. شادی شکستنِ قلکِ پول، وحشتِ کم شدنِ سکهٔ عیدی از شمردنِ زیاد، بوی اسکناسِ تا نخوردهٔ لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم. فکرِ قاشق‌زدنِ یه دخترِ چادر سیاه، شوقِ یک خیزِ بلند از روی بته‌های نور، برقِ کفشِ جفت‌شده تو گنجه‌ها، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم. عشقِ یک ستاره ساختن با دولک، ترسِ ناتموم گذاشتنِ جریمه‌های عیدِ مدرسه، بوی گلِ محمدی که خشک‌شده لای کتاب، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم. بوی باغچه، بوی حوض، عطرِ خوبِ نذری، شبِ جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم‌شدن، توی جوی لاجوردی، هوسِ یه آب‌تنی، با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم. با اینا زمستونو سر می‌کنم، با اینا خستگیمو در می‌کنم.